یادت نرود

 

چشمی بفرست برای انگشتانم

که مشت این سیب را باز کنم

سیب زبان چاقو را خوب می‌فهمد

با همین زبان

دل ِ این دانه را می‌شکنم

فریادش را می‌شنوم

همراه این صدا به سفر می‌روم... به «نمی‌دانم» ا

می‌دانم! ا

گمشده ها را می‌خوانم

 

 

 

یادت نرود! ا

جای پای مرا

توی کتابی ثبت کن

که نام آن سیب نه

شاید که چیز دیگری باشد